سلام خدمت همگی😍
یاسین هستم😊۲۹ ساله و پزشک
البته با اینکه پیر شدم دیگه، دوباره دارم درسم رو ادامه میدم😂
خب اینکه حدود چند ماهی میشه اینجارو پیدا کردم😄 ولی کلا هیچ اظهار نظر یا خاطره ای به اشتراک نزاشتم متاسفانه😊 در واقع فرصتی نبود😊
و الان هم وا سه اینجا متاسف شدم
گفتم موقعیت خوبیه خاطره بنویسم
و همچنین
منم هستم فرانکخانم
خب ببخشید من خیلی پر حرفم😝
بریم سراغ خاطره:
من یه برادر زاده دارم به اسم محسن تقریبا فکر کنم ۱۵ سالشه(من چطور عمویی ام که سن برادر زاده شو تقریبی میگه😂)
خب بگذریم حالا😊
این برادر زاده ما به قدری ترسو تشریف دارن که گاهی فکر میکنم دخترن (بدون توهین به کسی😂)
ولی جدا از حرفی واقعا ترسو هست و این بعضی اوقات غیرقابل تحمله یعنی از تحمل من خارجه
پنجشنبه حدود ساعت دو بود
شیفت شب بودم و صبحش هم نتونسته بودم استراحتی بکنم
یه خانواده تصادفی آورده بودند و داشتیم رسیدگی میکردیم
من و یه دکتر دیگه و یه پرستار سر یه دختر کچولوی بامزه پنج ـــ شش ساله بودخیلی ناز بود
وقتی وضعیتش نرمال شد رفتیم کمک بغل تختیش که برادرش بود
برادرشون زیاد آسیبی نداشتن و فقط جراحت دست بود و یکی از تاندون های دستشون پاره شده بود که بایستی سریعا عمل میشدن و مشکل دیگه ای وجود نداشت
همینجور که داشتم نگاه میکردم چون به من احتیاجی نبود ترجیح دادم نگاه کنم
که داشتن خون رو بند میآوردن
یه لحضه صدای دستگاه بلند شد
حراسون برگشتم
دختر کچلومون که اسمش سحر بود ایست قلبی کرده بود😭
پزشکان نزدیک تخت سریع کار رو شروع کردن
ولی برنگشت😭
دختر کچولومون رفت😭
( یاد آوری این خاطره سخته واقعا واقعا سخته باید توی موقعیت قرار گرفته باشی تا بدونی حالمو😭)
حالا برادرش که ۲۲-۲۳ در این حد و حدود میزد
داشت خود زنی میکرد😭
خیلی سخت بود
خونریزی دستش شدید شده بود دیگه طاقت نیوردم و رفتم بیرون
رفتم تو اتاقم و از ته دل زار زدم
خیلی سخت بود
خیلی😭
خیلی سخته وقتی ببینی یه بچه که هنوز هیچ کدوم از آرزو هاش براورده نشده روحش به آسمون بره
دیگه حالم خراب بود
روی تختی که برای معاینه بود دراز کشیدم
چشمام فجیع میسوخت
دیگه داشت خوابم میگرفت گوشیم زنگ خورد
اوایل قصد نداشتم بر دارم ولی یع لحضه گفتم شاید مامانمه نگران میشه
رفتم سر میز
دیدم نوشته داداش شاهین( ۳۸ساله و مهندس برق ولی شغلش یه چیز دیگس)
- بله؟!
ــ سلام یاسین
ــ سلام
ــ خوبی؟! فکر کنم خسته ای!
ــ آره
ــ یاسین، محسن تب کرده هر کاری میکنیم پایین نمیاد چی کار کنم؟ بیارمش اونجا؟
ــ تب بر داری خونه؟
ــ نمیدونم!
ــ خب برادر من برو نگاه کن!
ــ یاسین بیا از خیر این مورد بگذر و یه راه حل دیگه!
ــ شیاف
ــ آ باریکلا
ــ شاهین کلافهام کردی اینارو که خودت میدونستی واسه چی دیگه من رو اذیت میکنی؟!
ــ ببخشید؛ خدافظ
و قطع کرد
خیلی زود ناراحت میشه
کلا همینجوره و با عین حال مهربونی شوخ طبعی خیلی زود دلگیر میشه
کلافه شدم رفتم بیرون از بیمارستان
داخل حیاط نشستم
چشمام رو بستم
هعی صورت اون دخترک میومد جلوم
به کار هایی که در رابطه با اون دختر کرده بودم فکر کردم
تا شاید نکنه اشتباه از من بوده باشه!
خیلی سخت بود
بگذریم
دیگه تا خود صبح مراجعه کننده ای نداشتیم
بعد شیفت یکسره رفتم خونه
و همونجا تو پادری دراز کشیدم
و خوابیدم😂
با تکون های دستی بیدار شدم
بابا بود
ــ یاسین پاشو باباجان برو تو اتاقت بخواب معلومه خسته ای پاشو
با چشمای بسته اطاعت کردم
وقتی به تخت رسیدم خوابیدم باز
ظهر ساعت ۱ بیدار شدم😂
رفتم بیرون
مامان داشت بساط ناهار رو توی سفره میچید
رفتم سمتش و گونهاش رو بوسیدم
کنار سفره نشستم
ــ چخبرا یاسین؟
ــهیچی مامان فقط فکرم داغونه و قضیه رو تعریف کردم😭(کلا گزارش میدم😂)
مامان هم با گفتن حرف هایی مثله تقصیر تو نبوده و خواست کسه دیگهای بوده و با حرفهاش حالم رو تسکین داد😌
بعد ناهار نیم ساعت بعدش یاد محسن افتادم
گفتم حالا که بیکارم یه سر بهش بزنم😳
رفتم حاضر شدم
و د برو که رفتیم
وقتی رسیدم زنگ زدم زن داداش برداشت و دعوت کرد برم داخل
وقتی رفتم تو شاهین اومده بود پیشواز
( کدورتی به دل نمیگیره😄)
بغلش کردم و سلام دادم و بعد هم به زن داداش سلامی دادم
ــ محسن چطوره؟!
ــ هیچی فقط بدتر شده
ــ چرا نبردیش دکتر
ــ انگار نمیشناسیش!
بعد یه چای بلند شدم گفتم شاهین بیا بریم ببینم چه گلی باز به سرمون زده
وقتی رفتم تو خواب بود
صورتش پر عرق بود
مشخص بود تب داره
رفتم کنارش و توی کناره تخت نشستم
آروم صداش زدم محسن جان؟! محسن عمو چشملت رو باز کن !
چشماش رو که باز کرد انگار کع با دیدنم شوکه شده یه لحضه بچه هنگ کرد بعد عادی شد
خواست عادی جلوه بده
بلند شد
ــ سلام عمو خوش اومدی😜
ــ سلام، چخبرا؟ باز چیکار کردی؟
ــ هیچی فقط یکم با دوستام رفتیم عشق و حال!
ــ حالا بزار ببینمت
کیفم رو باز کردم
۳۹° تب داشت، فشار بزرگش 80بود، یکی از گوشهاش عفونی بود، گلوش عفونت داشت
سینش خس خس داشت ( توی گوشی میشه گفت صدای ویز ویز میده و نظیر این)
و...
تا اینجا گفتم تا بدونید الکی الکی دارو نمیدیم😂 اینم برای تو آقا محسن هعی بگو الکی الکی
ریلکس بودم
رفتم بیرون و از شاهین نسخهاش رو گرفتم
روی مبل نشستم تا همونجا دارو بنویسم
چون اگه تو اتاق بودم مزاحمت های محسن تمرکزم رو به هم میریخت😂
نشستم و دفترچشو باز کردم
شروع کردم
پنی سلین۶.۳.۳ سه تا هر دوازده ساعت
استامینوفن و سرماخوردگی
یه سرم هم واسه فشارش نوشتم
یه تب بر هم نوشتم
واسه سرفه هاش اسپری سالمکس یا همون سالمترول رو نوشتم
محض احتیاط یه پنادور هم نوشتم
دو تا تقویتی هم نوشتم
یه دونه هم دگزا
و شایدم چند تا قرص دیگه نوشته ام
فقط یه شربت خلط آور نوشته بودم که اسمش الان یادم نمیاد😥
دادم شاهین بره بگیره
رفتم کنار محسن تا دوباره سعی در حقه بازی نکنه چون سابقهاش خرابه😂😂
دراز کشیده بود
تا منو دید
گفت : یاسین آمپول که ننوشتی؟!! ( کنار باباش بهم میگه عمو و وقتی تنهاییم راحــــــــت انگار همسنشم البته اینطوری راضیم😂)
گفتم چه انتظارایی داری محسن جان یه نگاهی به خودت بنداز!
گفت من که نمیزنم
گفتم عقل کل من میزنم دیگه دوما محسن بحث کردی با بابات طرفی ( باباش همون شاهین ورزشکار🙉)
اونم دیگه حرفی نزد
حدود یه ربع بعد شاهین اومد
زن داداش هم میوه آورده بود چهار زانو رو تخت نشسته بودم داشتم میخوردم😂
با دهن پر اشاره کردم بیا جلو تر😂
گفت از قحطی فرار کردی یاسین؟!😳
کیسه رو ازش گرفتم و نگاهی بهش انداختم
گفتم محسن جان چیزی خوردی؟!
ــ من که نمیزنم خودتونو خسته نکنید
گفتم محسن کم بحث کن حوصله ندارم دیشب شیفت بودم خستگی هنوز تو تنمه😠
ــ خب برو استراحت کن مگه من جلوتو گرفتم عمو؟!😱
شاهین : محسن درست حرف بزن با بزرگترت
محسن: نمیخوام همش زور زور زور
شاهین: بچه شدی محسن؟!
منم دیدم همون آشه و همون کاسه با اخم های درهم شروع کردم به حاضر کردن
پن باید تست میشد (داخل جلدی)
توی سرنگ انسولین کشیدم مقداریشو
اززن داداش پنبه و الکل گرفتم
ــ محسن ساعدتو بیار
دستشو آورد و گفت ببین هر چقدرم از این کارا بکنی و مقدمه کارتو بچینی ادامه نداره!😒😒😒
گفتم دسته تو نیست که بچه😁
گفت مـ....ن...بـ..چ..هـ..نـیـــستم
گفتم اوکی در آینده نه چندان دور معلوم خواهد شد😌
همون حین تستشو انجام دادم
تست حدود ۱۵-۲۰ دقیقه مشخص میشه
وقتی که سرنگ رو انداختم دور
و تلگرامم رو چک کردم😣
وقتی زمانش شد دستشو نگاه کردم
حساسیت نداشت😂
رفتم آمپولاش رو آماده کردم
برگشتم دیدم داره بیصدا گریه میکنه (چقدر تو لوسی بچه😪😪)
گفتم محسن ببین این کارات فایده نداره عزیزم بگیر بخواب اینارو بزنم خلاص شی
ــ یاسین نزنم
ــ محسن یا دراز بکش یا باباتو صدا کنم درازت کنه؟! (شاهین تو این حین بیرون بود )
ــ آمپـــــــــــــــــــول نمـــــــــــــــــــی خــــــــــــــــــــــــــــوام😭
داد زدم شاهین؟؟؟؟؟؟ شاهیــــــــــــن؟؟
یه چند لحضه بعد اومد
شاهین ــ جانم؟
گفتم بیا محسن رو دراز کن
اخماشو کرد تو هم و گفت محسن کم بچه باش بگیر بخواب ببینم
بعدم در گوشش یه چیزی گفت که محسن گفت قول؟ شاهین هم تایید کرد(آی ام نامحرم😪)
بعدم محسن خوابید تو حین کوتاهی که داشتم پنبه میکشیدم صد بار خواست بلند شه
شاهین نزاشت😌
آروم سوزن رو فرو کردم
به آی آی هاش توجه نمیکردم
انگشتم رو گذاشتم رو پیستون و آسپیره کردم
یه جیغایی میکشید که نگین
انگار بچه دو سالس😒
گفتم یکم تحمل کن😁
بعد که تموم شد به شاهین گفتم
یکم آب بیار داره میلرزه
بلندش کردم
سرش رو گذاشتم رو سینم
ــ هی هی محسن بچه نشو، میدونم درد داشت ولی تو دیگه مردی شدی واسه خودت باید تحمل کنی و...
شاهین آب آورد خورد
بعد درازش کردم و پنبه کشیدم آمپول رو تزریق کردم
به جز آی آی و صدای گریه هاش واکنش دیگه ای نداش
اون آخریه رو هم زدم که همون بود وقتی بلندش کردم
از گریه های بی وقفه اش سرفهاش گرفته بود
(که ماهیچه هاش انقباض میداد و مخاط هم دورشو تنگ کرده بود به نهوی یعنی تنفس آسانی نداشت و سرفه هم داشت که این میتونه به استفراغ هم ختم بشه و محسن در اویل این بود ما به این حالت که کمی توضیح دادم حمله آسمی میگن و در ضمن سرماخوردگی هم میتونه عامل آسم باشه "اینم واسه اطلاعات خودتون😊)
اسپری خودش واسه این مواقع مناسب نبود و تو کیفم یه سالبوتامول داشتم
دادم زد
بهتر شد
بهتر که شد به شوخی گفتم منم برم که الان محسن من رو میکشه
و بعد یه ربع تعارف تیکه پاره کردن برگشتم خونه
و دوباره خوواااب
پ.ن: ببخشید اگه بد بود چون بار اولم بود و ممنون که وقت ارزشمندتون رو گذاشتید
پ.ن: این که من وقتی مریضی فوت بشه اونم جلوی من به شدت ناراحت میشم ولی سعی میکنم سریعااا فراموش کنم😊
پ.ن: مهم نیست بقیه دربارتون چی میگن مهم اینه که شما چطوری فکر خواهید کرد
مهدیم من که مرا گرمی بازاری نیست
بهتر از یوسفم و هیچ خریداری نیست
همه گویند که در حسرت دیدار من اند
لیک در گفتهی این طایفه کرداری نیست
ای که دائم به دعایی که ببینی رخ من
تا که خالص نشوی باتو مرا کاری نیست
صلوات
یاعلی